احساس تنهایی

مدتی بود که دیگر احساس تنهایی نمی کردم ، از تنهایی دور بودم ، درد و دلم را به همدل زندگی ام می گفتم ، هیچ غم و غصه ای در دلم نبود ، اما اینک باید به استقبال تنهایی بروم…
اینک که همدل من باید سفر کند قلبم دوباره همان قلب تنها خواهد شد…
باز دلم ویرانه خواهد شد و باز  تنهایی رفیقم خواهد شد…
باز اشک در چشمانم جاری خواهد شد و باز دلم ویرانه تنها خواهد شد…
باز دلم تیره و تار خواهد شد و باز تنهایی رفیق شب  و روز من خواهد شد…
 اینک که او باید سفر کند آنوقت تمام درد و دل هایم در دلم خواهد ماند…
غم  و غصه ها دوباره به سراغم خواهند آمد…
باید دستهای سرد تنهایی را دوباره بگیرم…
من تحمل این دوری و فاصله را ندارم…
من تحمل آن را ندارم که با تنهایی زندگی کنم…!
اما سرنوشت اینچنین می خواهد…
نفرین به سفر که باز هم با کوله باری از غم و غصه به سراغم آمد…
باید با چند شاخه گل خشک و پرپر شده ، با کوله باری از نا امیدی  ، با چشمهای گریان ، با  گونه ای پریشان ، با قلبی شکسته ، با پاهای خسته در دشت پر از سکوت و  درد و وغصه به استقبال تنهایی بروم…!
می دانم که سوغات تنهایی برای من یک دنیا غم و غصه است…
باید  دوباره دستهای سرد تنهایی را بگیرم و به سوی دشت  تنهایی حرکت کنم… او رفت ، او رفت به سرزمین خوشبختی ها ، سرزمین رویاها…
اما ، اما من باید در همین دشت تنهایی ها بمانم تا بپوسم و آخر سر نیز از تنهایی  و غم و غصه بمیرم…!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد