برگرفته از سایت عاشقانه ها.آر
پلکهایم را روی هم میگذارم و در صدای شب گم میشوم که پرست از هیاهوی بی کلام … از جیرجیرک پشت پنجره میگذرم و قدم میزنم میان برگ درختانی که هنوز تا رسیدن به تجربه ی خزان و سقوط زیبایشان در مرگ چند قدمیفاصله دارند
صدای جاده مرا تا چشمهای خسته ی یک مسافر میبرد ، تا اندوه بارانی رفتن و اشتیاق قلبی برای رسیدن
خوب که گوش میدهم صدای پچ پچ ستارههایی را میشنوم که نمیبینمشان … و نوای یک لالایی، آرام آرام در سکوت میمیرد!
<کسی میان واژههایم پا میگذارد و مرا از اوج آسمان به زمین میکشد، شب از لای انگشتانم فرو میریزد … نمیدانم چرا هربار که پر میشوم از هجوم کلمات کسی تنهاییم را در هم میشکندو روحم را دوباره به سمت این فضای انسانی سوق میدهد ؛ زیر نور چراغی که تا چند ثانیه ی پیش گم شده بود میان سوسوی ستارگان…>
دوباره چشمانم را میبندم، دست سوی آسمان میبرم و مشتی ستاره میچینم
راستی، من که میدانم تو هم اگر پلکهایت را لحظه ای برهم بخوابانی میشنوی صدای سکوت شب را… پس تو هم لحظه ای با من بیا تا اوج آسمان ، این ستارههایی که چیده ام باشد برای تو !
با این همه بگذار پیش از سپردنشان به آسمان تو ، بوسههایم را همراه با دلتنگی ام در گوششان زمزمه کنم…شاید که بوسههایم را بر لبانت پرتو افشانی کنند و دلتنگیهایم را …
….. اینبار حقیقتا هیچ نمیدانم …..
تو بگو … تو بگو چگونه پاک میشود قلبم از این همه دلتنگی؟؟؟
اما مبادا که خاطرت پریشان شود! من سالهاست که با غصههایم خو گرفته ام و سعی میکنم با این همه دوری کنار بیایم
نه! اصلا بگذار آنها را در کنار منطق آدم بزرگها وا نهم و خود تا کودکی سفر کنم . . . تا جنون چشم تو !
صدای تیک تاک ساعت …. نجوای آهسته ی موسیقی ای که به سختی به گوش میرسد …. گویی این همه عنصر زمینی نمیگذارند تا نهایت شب بگریزم.
دیالوگ جالبی از فیلمیکه این روزها آن را برای چندمین بار تماشا کرده ام از ذهنم میگذرد؛ « این همه که بالا میرویم، میترسم به خود خدا برسیم! » … میبینی؟ انگار قرار نیست این همه اوج بگیرم
کمیخودم را به دست موسیقی میسپارم…
خدای من! این ترانه هم که باز نمک میپاشد بر زخمهای کهنه ام … شاید تقدیر این بود که امشب نیز هوای نگاهم بارانی شود.
باور کن من نمیخواهم خاطرت را مکدر کنم ولی هرچه میگذرم از این همه اندوه، باز غم دست از دامنم برنمیگیرد و مرا تا قعر نمناک یک بغض میبلعد.
خسته میشوم از این همه سقوط – شاید هنوز بال پروازم برای تا تو پریدن کوچک است- دلم نمیآید میان انتظار پرستو تمنای آموختن پرواز کنم
باور کن اگر بوی خزان که میان این روزها پیچیده ، دلش را نلرزانده بود و اگر دل نگران نبود از بیهودگی چشم به راهیش برای بهار حتما از او میخواستم به من نیز بیاموزد چگونه میشود تا بهار لبخند تو هجرت کرد
چشمانم را که میگشایم رها میشوم میان این دیوارهایی که بی شک اگر سپید نبودند تا کنون نفسم بریده بود از حجم سنگین این هوای بی تو …
نگاهم گره میخورد به جمله ی روی دیوار که پیش ترها برایم پر بود از معانی زیبا:
“هر روز ابدیت را در خود دارد”
اماامشب برای من تنها تداعی کننده ی این واژههای غمناک است:
“هر روز من – بی تو – تا ابدیت به درازا میکشد”
به سمت صدای مداوم و زجرآور تیک تاک ساعت که رو میکنم تازه میفهمم ۲ ساعتی ست که امروز آغاز شده …
تو بگو چگونه تا انتهای شب تاب بیاورم این ابدیت بی تو را ؟