بیا


لحظه ها همیشه خواستن که تورو بگیرن از من
چه غریب و نا شناسه جاده به تو رسیدن
همیشه یه چیزی بوده شوقت رو از دلم ربوده
ولی یک تپش دل من از غمت جدا نبوده
بیا .... بیا ...... بیا .....

یه روز چشاتو وا کنی میبینی من تموم شدم
میبینی جام چه خالیه یا رفته ام پی خودم
اگه یه روز و روزگار پیش خودت باز بشینی
تموم این روزا رو جلو چشات باز می بینی
بیا ...... بیا ...... بیا ......

چقدر ما فاصله داریم چرا اینو نفهمیدم
کاش این روزا میمردم یه جور اینو می فهمیدم
دیگه برام نمیمونی تو چشمات اینو می خونم
چقد دلم گرفته باز نمی دونم چی بخونم

سکوت...

می بینی سکوتم را؟


می بینی درماندگیم را ؟


می بینی نداشتنت چه بر سر فریاد خاموشم آورده است؟


می بینی دیگر رویای نداشتنت هم نمی تواند تن لرزه های شبانه ام را آرام کند؟


می بینی هق هق نگاهم چه سرد بر دیواره ی همیشه جاودانه ی نبودنت مشت می زند؟ می بینی ؟


دیگر شانه هایم تاب تحمل خستگی هایم را ندارد.


دیگر حتی حسرت باران هم نمی تواند حسرت نداشتن تو را کم کند ...

دیگر آنقدر بغضم سنگین شده است که توان گریستنم نیست...


می بینی دستهایم سردتر از هر زمانی عکس نداشته ات را مسح می کند؟


می بینی؟


هنوز هم گمان می کنم پاییز است و قرار است تو بیایی...

بهار هم نتوانست برای من پاییز را به پایان برساند...


تنهایی...

رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم تا دوست را به یاری نخوانیم،

 برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند

طعم توفیق را می چشاند.

و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن

و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن

و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن

در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است.

در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند یاد "تنهایی" را در سرت زنده

  میکند

"تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است .

" تنها" بودن ، بودنی به نیمه است

و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم.

 ( دکتر علی شریعتی)

خسته ام

به وسعت ندیدن نگاهت خسته ام

طاقت دوری ندارم

چگونه بشکافم فاصله های تمام نشدنی جدایی را

چگونه بشکنم ثانیه های سنگین دوری را .

به وسعت ندیدن نگاهت خسته ام

طاقت دوری ندارم

چگونه بشکافم فاصله های تمام نشدنی جدایی را

چگونه بشکنم ثانیه های سنگین دوری را .