عشق ممنوع
عشق ممنوع

عشق ممنوع

سلام

سلام

خوبم

امروز میام

تو خوبی ؟

چه خبرااا؟

چه کارا می کنی ؟

می خواستم یه چیزی بگم

...

ولش کن بی خیال

راستی ....

اینم ولش بی خیال

راز هستی

از راز هستی برایم بگو

از رقص ابرها....

از پایکوبی نسیم....

از شیطنت قاصدکها...

از عشق برایم بخوان

از زمزمه دشت...

از آواز آب ....

از سرود برگ...

بگو چه می گویند اینها؟!

بگو چه می خواهم من؟!

بگو چه شوقیست دروجودم؟!

این چیست که آوازم می دهد؟!

آهای ؟؟!!

کجا می روی ؟!...آهسته تر!!

بگذار تا دستهایت را بگیرم !

بگذار پا به پایت قدم بردارم !

بگذار با تو باشم !

اینها .....!!!

این پرنده های  ستاره که در شاخ و برگ ابر جست و خیز میکنند!!

این گلهای زرد وحشی که از لابه لای سنگها به من میخندند...!!

کمی آهسته تر...!

می دانم که چشمهایت ذره ذره آسمان و خاک را زیرو رو می کنند!

می دانم که تن مهربانت لحظه لحظه نسیم را لمس میکند..!

می دانم که.....

کمی آهسته تر...لحظه ای درنگ کن!

بگذار تا پای خسته من نیز اندکی بیاساید...

بگذار دستهایم را در آب سرد این رود بشویم ....

من که چون تو نیرومند نیستم !

شانه هایم را سالهای درد و غربت رنجور کرده است..

چه می شود که اندکی دستهای خسته ام را در دست گیری!!

ها؟؟!!

این موسیقی دل انگیز باد مرا مست می کند

بگذار اندکی بر تکیه گاه شانه هایت بیاسایم...!

قول می دهم که پس از آغوشت  پرواز کنم!!!


این نیز بگذرد...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

لمس کن ...


لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم

 
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست ...
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد ...
 
لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان ...
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
 
لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پُر شیار ...
لمس کن لحظه هایم را ...
 
تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم
لمس کن این با تو نبودن ها را لمس کن ...

می خواهی بروی ؟

میخواهی بروی؟

خب برو…

انتظار مرا وحشتی نیست

شبهای بی قراری را هیچ وقت پایانی نخواهد بود

برو…

برای چه ایستاده ایی؟

به جان سپردن کدامین احساس لبخند میزنی؟

برو..

تردید نکن

نفس های آخر است

نترس برو…

احساسم اگر نمیرد ..

بی شک ما بقی روزهای بودنش را بر روی صندلی چرخدار بی تفاوتی خواهد نشست

برو…

یک احساس فلج تهدیدی برای رفتنت نخواهد بود

پس راحت برو

مسافری در راه انتظارت را میکشد

طفلک چه میداند که روحش سلاخی خواهد شد

برو…

فقط برو….